چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

...غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده


تضمینی بز غزلِ حضرتِ حافظ(ره)


 

نشود فیضِ حضورش به غیاب آلوده

نـشــدم بحـرِ تعـلّـم به کـتـاب آلـوده

چشمِ خون... جامه ی مشکینه... شتاب آلوده

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده                

خرقه تر... دامن و سجاده شراب آلوده

 

لبِ دریا نتوان کرد به لب، آه و خروش

بانگِ دیوانه نیاید زِ لبِ عقل به گوش

دل به دریا زدم و نعره زنان رفتم دوش

آمد افسوس کنان مغبچه ی باده فروش            

گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

 

تیغ اَت آلوده به تقواست... در آور زِ نیام

زخمه ها را متواتر برسان بر تنِ خام

بگذر از دامِ تعلّقکده ی شهرت و نام

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام                  

تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

 

روی دوش اَت هوسِ بارِ گران چند کنی

نگه اَش را به نگاهت نگران چند کنی

به قمارِ جگرت، سود و زیان چند کنی

به هوای لب شیرین پسران چند کنی                

جوهر روح به یاقوتِ مذاب آلوده

 

الرّحیل اَش چو شنیدی به سرایش به سر آی

روضه باز است در این بزم به خونِ جگر آی

شبِ قدرش به فراغت زِ قضا و قَدَر آی

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی                   

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

 

طرحِ عصمت چو زند بر پرِ گل عیبی نیست

نقدِ پیمانه مکن... در برِ گل عیبی نیست

خار ماییم... که بر پیکرِ گل عیبی نیست

گفتم ای جان جهان... دفتر گل عیبی نیست                    

که شود فصل بهار از می ناب آلوده

 

زخمه خوردست و نخوردست تنش بر تنِ تیغ

خون سخن گفت به خُم خانه در این سعیِ بلیغ

کین اشاراتِ جدیدی است از آن عهدِ عتیق

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق                

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

مصطفا این همه زین چشم به باران مفروش

نشئگیِ غزل اَت را به خُماران مفروش

صیدِ مضمون به دلِ قافیه داران مفروش

گفت حافظ... لغز و نکته به یاران مفروش                    

آه از این لطف به انواع عتاب آلوده


فقط حیدر امیرالمونین(ع) است...

چند بند از یک مسمّط بلند در ذکر محبّان امیرالمومنین(ع)


دیریست دل به دست گرفتست کارِ ما

افتاده است رونق ِ باده به بارِ ما

خورشید را کشانده خدا بر مدار ما

ما سوختیم و بر اثر ِ انتحار ما

هر صبح  می رسد به همه نور ِ نار ِ ما 


در حلّ و فصل مساله ی عشق مانده ایم

بین سکون و هروله ی عشق مانده ایم

ما از الست در بله ی عشق مانده ایم

با پای خویش در تله ی عشق مانده ایم

دیگر چه فرصتی است برای فرارِ ما؟


حالا به دوش عهد ِ ازل را که می کشد؟

ناز ِ نگاه شاه ِ غزل را که می کشد؟

بیرون ز خُم شراب و عسل را که می کشد؟

اصل است جنس باده.. بدل را که می کشد؟

حالا فقط اشاره می آید به کارِ ما

 

هر صبح رنگ دیده بر آیینه می زنیم

بر نو شدن همان دمِ دیرینه می زنیم

پیشانی از تکثّر ِ هو پینه می زنیم

مُهرِ علی(ع) به روی لب و سینه می زنیم

اینها کمی است از اثرِ انفطار ما


تیغت میان باطل و حق انفکاک بود

روحت زِ هر چه غیر خدا پاکِ پاک بود

جسمت بنای خلقت آدم زِ خاک بود

حتّا نبی برای تو روحی فداک بود

دیگر چه فرصتیست برای نثارِ ما

  

هر کس که بند چشم تو شد جان رها کند

بحرالعلومِ چشمِ تو کَشفُ الغِطا کند

علاّمه هم اگر به شما اقتدا کند

پس در اصولِ فقه تحوّل چرا کند؟

نهج البلاغه چاره کند ابتکارِ ما


واقع نموده ای به نگاهی محال را

چشمت گرفته از همه عالم مجال را

وقتی که جلوه می دهی آن خطّ و خال را

در بند می کنند مریدان خیال را

تا در نیاورند به شعری دمارِ ما


تا بی دلانِ واقعه را داغِ دلبر است

"تا کشتیِ نجاتِ محرّم شناور است"

تا جرعه ای ز چشمه ی جوشانِ کوثر است

با روضه های آلِ علی(ع) چشمِ ما تر است

هم بی قراری است و هم خود قرارِ ما