تیغ را زد بر رگش... دیگر چه راهی داشته؟
نه... گمانم روی دوش خود گناهی داشته
این که می بینید حالا گوشه ای افتاده است
روزگاری هم برای خود سپاهی داشته
عشق آدم را کجاها می کشاند... گوش کن
یک زمانی مجلس پر سوز و آهی داشته
آخرش یک تکّه ابر ِ سرخ روی خود کشید
آسمان آبیست ... تقدیر ِ سیاهی داشته
صبح شد.. خورشید آمد ... شب شد و خورشید رفت
باز جای شکر دارد قطعه ماهی داشته
خودکشی تنها امیدش بود.. پس دیوانه شد
تیغ تیزی داشته... عمر تباهی داشته
این که می بینید حالا گوشه ای افتاده است
روزگاری هم برای خود سپاهی داشته..
عالی