دیوانه شدم بس که دلم تاب نیاورد
از بس که برایم غزلی ناب نیاورد
روح القدسم حال مرا درک نکرده
در شان خرابی ِ قلم باب نیاورد
دل خسته ام از قصه ی بیداری و تشویش
امنیّت آغوش ِ توام خواب نیاورد
در من نه نشاطی است نه امید حیاتی
تیغی کسی از جانب ارباب نیاورد
من مانده ام و عهد و ... وفایی که نکردم
سقای حرم رفت ولی آب نیاورد...