سال هزار و سیصد و ما قبل ِ چشم هاش*
من بودم و خروش ِ غزل در دلم براش
بعد از هزار و سیصد و اندی شنیده شد
در بین های و هوی درونم ترانه هاش
حالا رسیده ام به خودم... او خود ِ من است
حالا نشسته ام که بریزم غزل به پاش
من قانعم دو لحظه فقط در کناره اش
حتا سکوت باشد اگر بین ِ واژه هاش
تسکینِ دردِ بی کسی اَم یک نگاهِ اوست
یا که شنیدن ِ دو غزل با تُن ِ صداش
"بانوی آب و آینه ام با نگاهِ خود
(من) را بگیر از (من) و بعداً (خودت) به جاش...
در (من) (تو) را قرار بده... در (تو)(عشق) را
دل بسته ام بکن به اگر... به امید... کاش..."
*این مصرع را از بانو «نجمه حسینیان فر» وام گرفته ام و همین مصرع ایده ی نوشتن این غزل شد.
فوق عالی بود!
یعنی اصلا حس ش معرکه بود!
خیلی خوب بود!
:))
خیلی ممنون
اون مصرع اولش شعرخیز بود دیگه :)
خیییییییلی خوب بود! این دو بیت اخر که بی نظیر! کیفور شدیم . خدا برکت!
خواهش...
موفق باشین
آقا بسی لذت مدام بردیم از این ذوق سرشار
قلمتون نویسا