صبحِ اول... در هوایی که دلم آزاد بود
باطـنـاً ویـرانـه... امّـا ظاهـراً آبـاد بود
آدمی یک قطره از جامی به کامِ دل چشاند
هر چه ساکت سوختم دیگر همه فریاد بود
آری عشق آمد مرا هم مبتلای خویش کرد
آنچان که فکر کردم «عشق» مادرزاد بود
من مقصر نیستم... تقصیرِ چشمانیست که...
در اسارت بینِ موهایی به دستِ باد بود
نه... نباید یک شبه یک عمر عاشق می شدم
من که بی عاشق شدن هم روزگارم شاد بود
قصه ی تاثیرِ آن تیری که بر قلبم نشست
ماجرای کوره ای از آتش و فولاد بود
"بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد"
نازِ شیرین مایه های کوشش فرهاد بود
....
دستِ دل کوتاه تر از شاخه های زلفِ اوست
عشق سیمرغی به اوجِ ناکجاآباد بود
در ازل می سوختم... قرآن به رویم باز شد
ماجرای کاف و ها و یا و عین و صاد بود
من مقصر نیستم... تقصیرِ چشمانیست که...
در اسارت بینِ موهایی به دستِ باد بود
وااای ! چه قدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. نمیدونم، واقعا نمیدونم چرا ولی حال و هوای وبلاگتون یه طوریه که آدم اگه بی حال شعر بیاد اینجا، مطلب شهید میشه.. یعنی حیف بعضی چیزا رو بی حال خوند..
و واقعا ممنون که تو این هوای آلوده و فضای آلوده تر کمی حالمان را بهتر میکنید..
با اینکه خسته شدم از بس شعر هاتون رو تو دفترم نوشتم،( چون من به شخصه دوست دارم موقع شعر خوندن، ورق بزنم و کنار یه بیت یه چیزایی یادداشت کنم...)با همه این حرف ها اینجا اومدن خیلی حالم رو عوض میکنه... شعر هاتون خیلی خوبن...
من سکوت می کنم...
ممنون
خیلی دوسش داشتم
خیلی خوب بود
خیلی چسبید!
خدا رو شکر
ممنون
نوش جان