چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

آزادی کلمات از حصر خانگی روح!

  

امشب در منزلتی فراخ تر از خویشم... به امید دریچه ای تازه... تکرارها جوابم را نمی دهند. حال هر شب است. حداقل خیلی از شب ها. به این تفاوت که دستم به اظهار که می رسد باید عجز را جار بزنم. این هم از مصیبت هاست. عجز را به باب افعال که ببری می شود اعجاز. بعد باید ایمان بیاوری. مجبوری ایمان بیاوری... 

دیشب میخواندم: المسئول حر حتا یعد... من کجای این بازه ی ممتد خویشتن خودم را بستم ؟ که تعهد دادم و درخواست را پذیرفتم. این آزادی ظاهری به دردم نمی خورد. مضمون تازه می خواهم. وزن خسته ام کرده. حرف ها خسته ام کرده. شنیدنی ها و خواندنی ها. اداها و اصول ها و اطوارها... حاشیه ها... حتا متون. حتا فکر کردن به چیدن و ساختمان دادن. به یکنواختی. به نقد . به تولید محتوا. ارواح روح(اش)(ام)(امان)(...) به ادا. به هیچ و پوچ. گسست واردات نفسانی از ته نشینه ی وجود. گیسویت دام بلا بود به دام افتادیم. گیسویش دام بلا بود؟ به دام افتادیم؟... بح بح . چح چح. من . تو . ما. او. تعارفات. مسکنات- تسکین دهنده ها - مخدرات- اعوذ بالسیگار من التکرار. یکی از تنها تکرارهایی که تازگی دارد.  

 

روضه ها خواندیم و چشمی تر نشد... حال - دارم فکر می کنم چه کلمه ای بیارم - حال چی؟ حال داغون؟ داغون اصلن کلمه ای نیست که مناسب غزل باشد- همخوانی ندارد با مصرع اول- حال نامیزون ما بهتر نشد - نامیزون عرفی است. چیپ و سطحی است. حال - ؟ - این تازه شعر است یعنی بالاتر از تجرد. شعر حکم قلب را دارد در روح- فلسفه حکم عقل را دارد و عرفان حکم نفس را. قلب لطیفه ی ربانی. مافوق تجرد. عقل ذاتن و فعلن مجرد و نفس ذاتن مجرد وفعلن نیازمند به ماده. این هم از عرفان.  

تازه این شعر است. شعری که برای پر کردن جاهای خالی اش تا مرتبه ی خیال می آید دوای درد نیست. 

دل میکنم. آخرش دل میکنم . از شعر هم. من از دل کندن ام ماندن به تقدیرم نمی آید... 

  

عالم مگر تکرارهای تلخ کم دارد - که حرف های تازه می خواهی بیاموزِی؟  

 

دل از طبیعت مجنونی اش چ خیری دید - که حیله های جدید از پیاله یاد گرفت؟ 

 

درخت پیر می افتد... تبر نمی خواهد 

 دل شکسته که چشمان تر نمی خواهد  

 ***

فارغ از آداب و ترتیبیم ما... مستیم ما 

ای دل دیوانه ... 

  

زبان به گفتن حرفی جدید باز نکن

که هر چه هست مکرر نمودن هیچ است 

 

الا اهالی حرف و سخن که بر صدرید

سکوت ما همه تقصیر های و هوی شماست

  

ای مست اصل باده پنهانی است .. رد گم کن 

هشیار هم همچون خودت جانی است... رد گم کن 

امروز امروز است... فردایت کجا پیداست؟ 

چون هیچ معلومت ز فردا نیست رد گم کن 

بی خویشتن از خویش خواهی رفت تا بالا 

خون دلت این جلوه را بانی است.. رد گم کن 

گویی که از هیچت خبر می آید و مستی

هرچند روحت در تو زندانی است... رد گم کن 

فردا شبی از جشن نامردم جدایی کن 

شهری چو لبریز از چراغانی است... رد گم کن 

روزی مسیرت هم به گودالی اگر افتاد 

دیدی که یوسف باز قربانی است... رد گم کن 

رد گم کن از هرچه تو را یادآوری دارد 

مستی اگر... مستی طریق دیگری دارد 

افسوس بر مستی که جارش گوش میخواهد 

افسوس بر دیوانه... تا بر تن سری دارد 

راه میان بر میزنی... یک در میان بن بست 

پیرت گمان دارم که راه بهتری دارد 

انظر الی ما قال نه... من قال می خواهی 

آری عبوری تازه از گودال می خواهی 

طغیان ظاهر کرده ای... باطن تو را سهل است 

ابرو و چشم و زلف و خط و خال می خواهی 

تقدیر یارت گرچه حفظ پرده پوشی بود 

کارت گذشته چشم من... تمثال می خواهی 

از رای مفعولی نباید پرده بر داری 

تا ابتدا و انتهایش دال می خواهی

دیگر تو را امروز و فردایت نباید گفت 

تو واجب المرگی... سفر را حال می خواهی 

صبوح قدوس... ربنا و رب الملائکه. 

 

والعاقبه للمتقین

نظرات 2 + ارسال نظر
ی.م پنج‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:53 ب.ظ http://zin-do-se.blogfa.com

شعر پناهگاهی ست که قلب میتواند از تمام تکرار های تلخ به آن پناه ببرد، یا همان مکررات و ممتد ها را به زبان دل نشین بگوید...
شعر ، جایی ست در ماورا، جایی ست کنار روح آدمی.. حوالی خیال و اندیشه و قلب! ...
حکمت تر شدن چشم ها، افتادن شوری حوالی همان قلب است، و افتادن رحمی بر دل، و افتادن عقل در مسیر درست..
شاید مسیر درست هم همین تکرار های تلخ باشد، شاید باید تلخی ها را تحمل کرد تا بتوان پناه برد به جایی حول و حوش رویا ، حول و حوش شور و حول و حوش شعر...
شعر هاتون مستدام، اشک هاتون جاری، روضه هاتون همیشه بپا...
نیمه ی شعبانتون مبارک.

مرسی... ممنون... از تعریف شعر و لطف و غیره

ف.الف جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:30 ب.ظ http://majhool.blog.ir

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا..
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد