صبحی به گوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بی خبربه ما نرسید آنکه وا رسید
دریاست قطرهای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی که کس نمیرسد این نارسا رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بیوفا رسید
چون نالهای که بگذرد از بند بند نی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمیشود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه میرسد از مصطفا رسید
از خود گذشتنیست فلک تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پایبوسِ تو رنگ حنا رسید
غزلی از بیدل با حذف چند بیت از آن... سعی کردم از بین غزل هایی انتخاب کنم که جزو اولین انتخابهای بسیار خوانده شدهها نیست و به قولی زبانی امروزی دارد و دریافتش ثقیل نیست. و ذکر این نکته که غزل بیدل را نمی شود سرسری خواند. ظاهرا حافظ و سعدی و مولوی را می شود، که می خوانیم و می خوانند! اما بیدل را ظاهرا هم نمی شود سرسری خواند. گاهی کشف مضامین نهفته در ابیات و مصاریعش به مثابهی حل معادلات دیفرانسیل و انتگرال سخت است. باید تامل کرد و دوباره خواند و باز تامل کرد تا لذت برد و در کشف و فهم مضمون تازهای که او یافته شریک شد. گاهی با تغییرِ اضافات خوانشها تغییر می کند و این یکی از اعجازهای نحوی بیدل است که به تواتر در شعر او یافتنی است. حال و مجال و سوال بیشتر نوشتن نیست ولیکن فی الجمله عرض کنم که انسدادِ امروز و فردای ما را شاید گشایشی باشد در خوانشِ آثار و اقوالی که قدمای قوم با اشارات و عباراتِ محفوفِ رمز و راز برای ما به ارث گذاشته اند. به قول فردوسیِ حکیم : از او هرچه اندر خورد با خرد / دگر بر رهِ رمز معنی برد...