چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شهید ناز تو پروانه کرد عالم را...


برای سردار شهید حاج احمد غلامی که با شهادتش آموخت شهادت تنها(و هنوز) برای دردمندان است...

چه کسی بود صدا زد دل دیوانه‌ی ما را؟
و به یک جلوه به هم ریخت نهان‌خانه‌ی ما را

چه کسی بود که در عُسرتِ آشفته‌خیالی
هله پر کرد از آن واقعه پیمانه‌ی ما را

تو ز خاکی و ز آبی... تو ز بادی و ز آتش
به فسون تو نوشتند هم افسانه‌ی ما را

من و این بارِ گران صبر گمانم نتوانم
چه قَدَر تاب و توان هست مگر شانه‌ی ما را

تنم آباد نشد تا مگر از سمت نگاهی
بکشد تیغ سر و پیکرِ ویرانه‌ی ما را

دل اگر رنگ شهادت نزند وای بر آن دل
به دم شمع ببین پرسه‌ی پروانه‌ی ما را

خبر شهادت حاج احمد در سوریه مبهوتم کرد، شاید برای اینکه عرفا نباید فکرش را می‌کردم یک لشکر دهی که به انتشار مصاحبه‌اش در یک نشریه نئوحزب‌اللهی هم رضا نیست(که قاعدتا با کیهان و وطن امروز و... توفیر دارد) در کسوت مدافع حرم شهید شود. اصلا مگر می‌شود کسی نقدی یا خدشه‌ای به قرائت رسمی از اصول داشته باشد و شهید شود؟... دیدم که شد! اما هرچه گشتم فایل صوتی گفتگوی دو ساعته را پیدا نکردم، دیگر هم دنبالش نمی‌گردم. برای من همین کافی است که به بهانه‌ی مصاحبه مرا به پرسه زدن در حوالی‌اش پذیرفت تا یکشنبه‌هایی که در مجمع بچه‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا ع دور هم جمع می‌شدند من هم ببینمش. کسوت فرمانده لوتی‌منشی که در چشم‌های آینه‌ای‌اش شهادت را دیدم و از صحبتش بوی اصحاب کهف را شنیدم، باورم نمی‌شد با جانشین حاج کاظم رستگار که برایم به‌سان اساطیر جلوه داشت اینقدر راحت و نزدیکم، دیگر کاری به سیاست و کیاست نداشتم، به سوال‌هایی که پرسیده بودم و جواب‌هایی که شنیده بودم هم، ان‌قلت‌های بچه‌های حاج داود کریمی به روند فرماندهی جنگ و زد و بندهای شروع جنگ تا پس از آن، تا جنگ ستارگان(توزیع درجه‌ها و مناصب) که از ابهت انقلابی سپاه و سلوک دهه‌ی شصتی‌آن کاست دیگر برایم جذاب نبود، آنچه گیرا بود نفس‌های مردی بود که سال‌ها دنبال شهادت دویده و هنور در پی‌اش است. نقطه‌سرخطِ هر کس ربطِ او با عاشورا را نمایان می‌کند، گیرم که بنیاد شهید هم تو را شهید نداند و در کنار شهدای جنگ هم مقبره‌ای برایت نباشد، آنکه باید، می‌داند و اصلا اوست که بی‌قیمتیِ تو را به قیمتِ قُرب خریده، او که دادن و گرفتنش در عداد عقل ما نیست، قلمی که قضا را نوشته قدر را هم او می‌نویسد. مثل حاج احمد اگر اهل صبر و تقیّه هم باشی که دیگر هیچ... 
شاید در دَوَرانِ وجدان و فقدان، همیشه در خود معناهایی را تُهی یا سرشار ببینیم، اما برای ما که دنیا را پس از علی‌العفا زیست می‌کنیم، معنا همان فصلِ مشترکِ تیغ و گلوست...
ای کاش گفت و شنودم با حاج احمد را در حافظه داشتم تا حلاوت کلامش را به کامی می‌ریختم، اما دریغ و شوق که از هم‌نشینی‌ها فقط برق چشم‌هایش را در یاد دارم، حتی یادم نیست وقتی از شهادتم استفتا کردم حُکم‌اش چه بود، هر چه بود من باب تغافل به دست فراموشی‌اش سپردم. یادآوردن، زیستن را از اینکه هست سنگین و غمگین‌تر خواهد کرد، تا آنجا که قد خولطوا و قد خالطهم امر عظیم. 
یکی از دفترچه‌هایم را که باز کردم این غزل را دیدم که پس از فاش شدن شهادت حاج احمد نوشته بودم... او که شهید بود... اما در پرده.
مزار شهید حاج احمد غلامی در قطعه ۲۹ است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد