همچون پرندهای است که در دام دانهای
دیوانهای که جز تو ندارد بهانهای
احوال ما به حالت چشم تو جمع شد
اینگونه باد زلف کسی دست شانهای
تا صبح هم قدم زدهام کل شهر را
جز خانهی تو باز نشد درب خانهای
ارشد الی الطریق مرا هم شنیدهای
کز دوریات رسیده به ما هم اعانهای
آیینه شد دلی که در آیینهات شکست
تا آتشی کشید به جانش زبانهای
اینقدر در هوای وصالش سرک نکش
با خلوتت بساز و خیال شبانهای