وای بر زندگی بیمعنا... آه از روزهای تکراری
داد از سینهای پر از آشوب... درد از خواب تا به بیداری
راهِ این مردمانِ در حیرت، رسمِ معبودهای بی غیرت
به کجا میرود چنین سیرت، تا به بیراههها بدهکاری
خنده در آینه همان اَخم است، دل به هر کس که میدهی زخم است
باقی عمر گوشهی دخمه است، تا مرا دست گور بسپاری
نا امیدی؟!... نگو که امّیدم، شده اینکه ز هرچه نومیدم
من که در خواب هم نمیدیدم، که بیفتد ز شانهام باری
تلخی زهر بر لبم؟ شاید... شده آشفته مطلبم؟ شاید...
من همانم که در شبم شاید نیست جز فکر عاشقی کاری
کاش میشد همیشه مَحرم بود، مرکز رنجهای عالم بود
عمر اگر بود هم مُحرَم بود... از دلم دست بر نمیداری
شعر گاهی برای نو بودن، باید از دردِ کهنه دم بزند
السلام علیک ای ساقی... روضه هم روضههای تکراری...