دنیای ما دیوانهها هرچند ویرانه است
از آسمانش تا زمین آیینهبندان است
با رنج سرمستیم و از تقدیر آسوده
وقتی خیالی تخت باشد، درد، درمان است
بیهوده عادت کرده بودم تا عذاب آمد
چشمم به او خشکید، دیدم فصل باران است
دست و دلم میلرزد از مکتوبِ لبهایش
اما غزلهایم برایش چند دیوان است
ان الذین آمنوا چشمانِ او دیدند
کافر چگونه باعث و بانیِ ایمان است؟!
حتی کلیم الله در آغوش او لال است
تقدیر یوسف هم در آن تصویر زندان است
آتش بزن نمرود حتی منجنیقت را
هر جا که ابراهیم دَم گیرد گلستان است
وقتی نخِ تسبیحِ مجنون گیسوی لیلاست
ذکر شب و روزش به یاد او پریشان است
نشنید گوشی حرفی از معشوق غدّارم
پایش بیفتد درد دلهایم فراوان است