اگر راهی شود با این تحیّر از قضا پیدا
ز شهر و خانهمان گم میشوم در جادهها پیدا
چه آمد بر سر این شهر در غوغای تنهایی
هزاران مرد و زن در نالههای بیصدا پیدا
به رغمِ نیستی هستم! چه بیداریِ در خوابی...
تمام رنجِ هستی هست از چشمان ما پیدا
به خونِ پایمالِ عاشقانت غوطه میخوردم
مگر نبضِ حیاتم باشد از رنگِ حنا پیدا
برای فعلِ رفتن صرف کردم ماندهی خود را
که پایانی است پنهان بعد از آن آغاز ناپیدا