آیینه هست و ما و تمنّای بیحساب
بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب
سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست
آیینهخانه است جهان، گریه هم سراب
پس جای زخمهای عمیقت چه میشود؟
از این محل مگو که نتابیده آفتاب
گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟
تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب
دل را به اقتضای که آباد میکنی
وقتی که هست حالِ خراباتیان خراب
بی رنگ و روست بادۀ هشیار، گریه کن
شاید ز اشک خود بچشی طعمی از شراب
ما از مقامِ تشنگیاش آب خوردهایم
چنگی به دل نمیزند الّا غمِ رباب
قشنگ بود
شاعرش خودتونید؟
ممنون. بله