صحبتِ بیگفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرأت، لبی وا کردم و تنها شدم
بیدل
در سرم بود که دیوانه شوم با غم عشق
نیست هیچ آینهای روبرویم محرم عشق
زخمها بس که عمیق است ندارم آهی
تا شود زودتر از مرگ مگر مرهم عشق
ما چه بودیم، گِلی خفته و آشفته شدیم
از زمانی که دمیدند به جانها دم عشق
گره وا کرد ز زلفش، گرهای بست به دل
ما هم آوارهترین در طی پیچ و خم عشق
طالع بخت مرا هرچه منجم میدید
در نیاورد سر از قاعدهٔ مبهم عشق
عشق بیرحمترین بود و نمیدانستم
دلِ سودازده آخر نشود آدم عشق
خیلی باحال بود
لایک