چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

... و تنهایی


من و خیالِ تو با آب و تاب و تنهایی

خماری و غزلی خوب و خواب و تنهایی

تفالی زدم و خواجه هم جوابم کرد

گذاشت حالِ مرا در سراب و تنهایی

 

{غزل نیمه تمام}

دَمِ تو می کُشد و شاید و اگر نکند


مرا نصیحتِ دیوانگان اثر نکند

که یادِ چشمِ تو از خاطرم گذر نکند

 

نشسته اَم که ببینم چه پیش می آید

که راه فاصله را از تو بیشتر نکند

 

برای سینه ی ما خونِ دل دوای دل است

نباید این همه غم زخمه بر جگر نکند

 

مباد خشک بماند لبم از این اشعار

مباد شعر و غزل را لبِ تو تر نکند

 

تو هر که را که خریدی به دستِ خود کُشتی

دَمِ تو می کُشد و شاید و اگر نکند

 

نمازِ ظهر بخوان گرچه تیغ می بارد

هلا که پیکرِ ما خویش را سپر نکند

 

صلاح نیست که من بیش از این اشاره کنم

که عشق گفت بگو روضه باز تر نکند


حقیقت را نمی بینند و می بافند افسانه


لبت را دام کردی بوسه ها نیز چون دانه

چنان می ریزی از جامِ دهانی اَت به پیمانه

 

مرا عقلی نمانده... بیشتر کن سهمِ فیضم را

که باکی نیست از مردم... چو می گویند دیوانه

 

طوافِ کعبه سالی چند از من بر نمی آید

همان بهتر که گوشِ عزلتی گیرم به میخانه

 

مدد از باد می گیرم که آن گیسوی شیدا را

به دستِ این غزل های سحرگاهی کنم شانه

 

کسی از حیرتم چیزی نمی داند... چه می گویم؟

حقیقت را نمی بینند و می بافند افسانه

 

بساطِ بسطِ مجنونیِ ما را خود فراهم کن

تو شمعی باش و ما هم گردِ چشمانِ تو پروانه


تو فقط رو به روی من باشی...



تو فقط رو به روی من باشی تا به چشمی سیاه زُل بزنم

شب سیاه و سیاه تر بشود... به سپیدیِ ماه زُل بزنم

 

یا کمی پیش من قدم بزنی... حالِ خوب مرا به هم بزنی

پنبه ی هر چه داشتم بزنی... من فقط با نگاه زُل بزنم

 

لحظه ای پیش من نفس بکشی... روی دستم قشنگ دس بکشی

طرحی از بوسه ای ملس بکشی... من به طرحِ گناه زُل بزنم

 

من دقیقن به چشم های تو؟ نه!... به لب مثلِ غنچه های تو؟ نه!

من که جرات نمی کنم بانو... بهترم اشتباه زُل بزنم

 

صفحه را چیده ام بیا بنشین.. مُهره های سپید را بردار

حرکتِ اول از تو.. با شاهت؟!! دوست دارم به شاه زُل بزنم

 

بازیِ نیمه شب! عجب چیزی... خوب داری شگرد می ریزی

با همان مهره های چنگیزی.. مات کن بر سپاه زُل بزنم

تو کنارم نیامده رفتی... ساکت و سرد و سر زده رفتی

من و آشفتگی و دل ماندیم... باز باید به راه زُل بزنم

 

باز هم جای شکر دارد که از تو جا مانده است آینه ای

تا به یادِ پناه گاهیِ تو به منی بی پناه زُل بزنم

 

 

شبِ شعر

 سلام... امشب قرار گذاشتم تا هر موقع بیدار باشم شعرهایی را که می نویسم بر_خطّ توی وبلاگ بذارم. همین!

این غزل را توی راه نوشتم... در حینِ آمدن به همین جا که هستم. 


تظاهر می کنم هستم ولی در اصل نابودم

میانِ کثرتِ بی راهه ها.. گم کرده مقصودم


گریزان اَم زِ هر چیزی که از هستی نشان دارد

خودم را در عَدَم گم کردم و در خویش مفقودم


تضادِ بینِ عشق و نفرتم دیوانه اَم اصلن

به تارِ شعر می بافم خیالِ یار در پودم 


به دستِ چشمِ نا آرامِ تو آرام می گیرم

دو روزی برکه ام.. یک روز دریایم.. دَمی رودم 


نه موسای کلیم اَم... نه خلیلِ بت شکن اما

کنون در بندِ فرعونم.. اسیرِ چنگِ نمرودم


همه در رنج بودند و منِ بی قید خوش بودم

الهی عفو می گویم اگر یک روز آسودم


مرا چشمِ امیرالمومنین اَم(ع) بنده می خواهد

به روی چشم... من در بارگاهِ عشقِ معبودم


مسلمان اَم به تسلیمی که از سِلمِ تو می آید

من از روزِ ازل در روضه هایت گریه کن بودم



{وَانْظُرْ اِلَىَّ نَظْرَةً رَحیمَةً تَنْعَشُنى بِها}