چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

آماده شو... من تیغ ها را تا میاورم...



دارم خودم را با غزل بالا میاورم

حالِ تمامِ زخم ها را جا میاورم

 

یک عمر من می سوختم دور از نگاهِ تو

خاکسترم را پیشِ تو... حالا میاورم

 

گرد و غبارِ روی دل را می تکانم و...

پنهان ترینِ سینه  را پیدا میاورم

 

با آن دلِ طوفانی اَت طوفان به پا نکن 

با این دلِ دریایی اَم دریا میاورم

 

نه! هیچ حرفی پیشِ چشم تو نمی زنم

زل می زنم یک آسمان رویا میاورم

 

دیگر نخواه از من مرا آب از سرم گذشت

چون می برم فرقی ندارد با میاورم

 

مضمون به جز لیلا ندارم تا غزل کنم

من پاک لیلایی ام و لیلا میاورم

 

...

سهمی بیا بگذار تا با هم جنون کنیم

آماده شو... من تیغ ها را تا میاورم...

 

 

که جان کَندن به دستِ خویش از من بر نمی آید...


به جانی که به تن خو کرده... از تن در نمی آید

که جان کَندن به دستِ خویش از من بر نمی آید


مگر ضربِ خلیلِ چشمِ تو بر تن فرود آید

وگرنه خود شکستن از منِ آذر نمی آید

 

خدا می داند این حالی که ما داریم با مستی

هزاران سالِ دیگر هم از این بهتر نمی آید

 

قدم گاهِ نگاهت شیوه ی دام است... می دانم

قفس هم باز باشد باز بال و پر نمی آید

 

چنان گردِ تعّلق ریختی در راهِ سالک ها

گریزی نیست... می سوزیم و خاکستر نمی آید

 

فقط ده روز با خونِ دلِ خود رنگ می گیرم

که از شامِ غریبان بر رگم نشتر نمی آید

 

مکن با تیغِ چنگیزی در این تقدیر خون ریزی

برای طالعِ این اشک.. چشمِ تر نمی آید

 

سحرها در حرای خویشتن مشغولِ آدابم

به حالی می رسم شرحی کنم... دفتر نمی آید

 

کمند از گیسوی تکفیر می بافند در این ره

تو تقوا پیشه کن... حالی که پیغمبر نمی آید

 

به نامِ جام.. کامِ خامِ مجنون پخته شد دیگر

بسا رنجی که نوشیدیم و مستی سر نمی آید

 

 

شیعه همیشه محضرِ مولا مودّب است.


شیخ الائمه(ع) بود که رونق به مذهب است

پیمانه ها ز گفته ی صادق، لبالب است


نورِ ائمه(ع) سیرِ الی الباده می دهد

والشّمسُ و الضّحاست.. اگر چه دلِ شب است


زانو بزن به کرسیِ درسِ امامِ(ع) خود

شیعه همیشه محضرِ مولا موّدب است


آتش بیاورید که ما در تنورِ قُرب...

... سردیم و ابتلاءِ قلوب، آتش و تَب است


بارِ گران به دوش کشیدیم... بارِ عشق

اینگونه است.. قامتِ عاشق محدّب است


فرع است هرچه هست... چه دنیا.. چه آخرت 

تنها وجودِ آلِ علی(ع) اصلِ مطلب است


...

گم می کنم خود را درونِ چشم های تو


آیینه با آیینه وقتی روبرو باشد

با بی زبانی هم... مجالِ گفتگو باشد

 

مستی... هم اینکه می نشینم روبرویت هست

دیگر چرا دیوانه محتاجِ سبو باشد

 

گم می کنم خود را درونِ چشم های تو

تا عمر دارم... حالِ خوبِ جستجو باشد

 

باید نگه دارم زبانم را از این اسرار

باید که عاشق فکرِ حفظِ آبرو باشد

 

من... تو... تمامِ مرزبندی های بی مفهوم

کی می شود غرقِ خدایی مثلِ او باشد؟

 

من مطمئن اَم عشق فیضِ عالمِ بالاست

آنجا که آب و آینه در یک سبو باشد


پـیــراهـنِ پاره ای گرفتیم...


مستان که کناره ای گرفتند     معشوقِ هزاره ای گرفتند


از طرزِ نگاه های ساقی          آشوبِ دوباره ای گرفتند

با غیرِ کسان نمی نشینند       از میکده چاره ای گرفتند

از حال و مقام ها گذشته        پـیــراهـنِ پاره ای گرفتند

رازی ز ندای نی شنیدند        خورشید و ستاره ای گرفتند

از چرخش چارفصل اما          افسوس، بهاره ای گرفتند


پ.ن: این شعر برای سال هشتاد و دو است... شب های کنکور که انگار قرار بود همه ی تست ها از دیوان حافظ بیاید!... حتا حساب دیفرانسیل و انتگرال!... یکی از دوست داشتنی ترین شعرهایم.... برای خودم البته!