چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

ای تیغ...

ای تیغ... معجزاتِ خودت را نشان بده

چرخی بزن... حیاتِ خودت را نشان بده


ای تیزیِ اشارتِ ابروی یارِ من

خون ریزِ من... صفات خودت را نشان بده


حالا که ابتدای محرّم رسیده است

محیای وَ... ممات خودت را نشان بده


پیغمبری شبیه تو پیدا نمی کنم

با وحی... مُرسَلات خودت را نشان بده


من را ببر به واقعه و مبتلام کن

پیشِ خدا مناطِ خودت را نشان بده


لب تشنه ام... تو با اثرت سیرِ آب کن

سرچشمه ی فرات خودت را نشان بده


حیّ علی الصلوه به سجاده ی تنم

در سجده ای صلاتِ خودت را نشان بده


رنگی بگیر با دمِ این خاکِ خون سرشت

رنگینی ِدوات خودت را نشان بده


 ای تیغ... ای اشارتِ ابروی یارِ من

با مرگِ من حیاتِ خودت را نشان بده

... دل ِ سوخته هم ما را بس

قطره ای اشک در این مجلسِ غم ما را بس

زخمه ای بر سر و تیغی به تنم ما را بس

 

مجلسِ روضه ی تو چشمه ی فیض است... حســین(ع)

برسد زین همه یک جرعه ی کم ما را بس

 

زِ سَماعی که تو در عرش به راه اندازی

حرکتِ پرچم و پرهای علم ما را بس

 

قصدم آن است که در روضه ی تو جان بدهم

جان اگر نیست... دل ِ سوخته هم ما را بس

 

"از درِ خویش خدا را... به بهشتم مفرست"

گوشه ای از غمِ شش گوشِ حرم ما را بس

گندم برایم ریخت جلدِ گنبدش باشم...


زنجیر دارم... پنجره فولاد می خواهم

یک گوشه ای از صحن گوهرشاد می خواهم


ویرانه های سینه ام را می برم مشهد

معمار ِ دل ها... من دلی آباد می خواهم


حالا سکوتم را فدای گریه خواهم کرد

طاقت ندارم گریه را... فریاد می خواهم


گندم برایم ریخت جلدِ گنبدش باشم

بال و پری از غیرِ او آزاد می خواهم


عشق... غربت را...

عشق... غربت را برایم خوب جا انداخته

هر چه سنگینی است روی دوشِ ما انداخته


شهر لبریز از صدای خودنمایان گشته است

این چنین دیوانه ها را از صدا انداخته


فهمِ اینکه وصل در هجران به معنا می رسد

در قنوتم دستها را از دعا انداخته


من کنار او به دنبال رهایی نیستم

پس مرا دیگر به دامِ خود چرا انداخته؟


یارِ من چندان گره از کارِ بختم وا نکرد

با نگاهش هم گره بر کارِ ما انداخته

کمند

خودم را باختم... دل در قمارش گیر افتاده

دلم با بوسه های آب دارش گیر افتاده


کمند و تور کی می خواهد آن صیّاد ِ بی رحمی

که با یک تار ِ گیسویش شکارش گیر افتاده


نه... سوّم شخص لازم نیست... تو اینجای اینجایی

همین «تو» که به دستت بنده کارش گیر افتاده


تو آن یاری که دل را گیر می اندازد آن اول

ولی عین ِ خیالش نیست یارش گیر افتاده


همین که موی تو با باد می لرزد... دل ِ من هم...

گمانم چند وقتی در سه تارش گیر افتاده


نرنج از من اگر یک وقت حرفت را نمی فهمم

‫که عاشق در لب و در چشم ِ یارش گیر افتاده