برای خودم نیست این حرف ها
که عاشق شدم با همین حرف ها
کسی نیست پس چاره باید چه کرد؟
اگر مانده روی زمین حرف ها
من عادت کرده ام با بوسه ها سیرت کنم بانو
و بعد این قدر می بوسم که درگیرت کنم بانو
تو عادت کرده ای از جزء جزئت بوسه بر دارم
و بعد این قدر بر دارم که زنجیرت کنم بانو
همین عادات می ماند.. برای تو.. برای من
همینطوری بمان پیشم مگر پیرت کنم بانو
تو آن خوابی که در آغوش ِ من تا صبح بیداری
که شاید با سر ِ زلف ِ تو تعبیرت کنم بانو
اگر رفتی فقط یک روز برگرد و کنارم باش
خیالم بوسه می خواهد که تصویرت کنم بانو...
اتفاقی است که افتاده میان ِ من و تو
قصه ای سخت ولی ساده میان ِ من و تو
که از این بعد لب و بوسه و هم خوابه شدن
مجتهد گفته که آزاد ِ میان ِ من و تو
عاشق نمی شوی که پریشان نمی شوی
دیوانه نیستی که هراسان نمی شوی
مجنون تو را چه آمده بر سر که می روی..
..از دست های لیلی و حیران نمی شوی
با کفر ِ خود بسوز و اگر هم نشد بساز
آب از سرت گذشته... مسلمان نمی شوی
ای ابر بیش از این به خودت متّکی مباش
بی حاجت ِ درخت تو باران نمی شوی
تک بیت ِ مطلع ِ غزلی ... نیمه کاره ای
با شاعری خراب که دیوان نمی شوی
شاعر شکسته بالی ِ خود را نشان بده
با این یکی دو بیت خرامان نمی شوی
ای دست صبح و شب به سر ِ صاحبت مزن
وقتی که درد نیست به دامان نمی شوی
"دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر"
در این سلوک ِ یک شبه انسان نمی شوی
اشکی به پای روضه بریز و دمی بگیر
دیگر از آن به بعد فراوان نمی شوی