چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

عشق سیمرغی به اوجِ ناکجاآباد بود...


صبحِ اول... در هوایی که دلم آزاد بود

باطـنـاً ویـرانـه... امّـا ظاهـراً آبـاد بود


آدمی یک قطره از جامی به کامِ دل چشاند

هر چه ساکت سوختم دیگر همه فریاد بود


آری عشق آمد مرا هم مبتلای خویش کرد

آنچان که فکر کردم «عشق» مادرزاد بود


من مقصر نیستم... تقصیرِ چشمانیست که...

در اسارت بینِ موهایی به دستِ باد بود


نه... نباید یک شبه یک عمر عاشق می شدم

من که بی عاشق شدن هم روزگارم شاد بود


قصه ی تاثیرِ آن تیری که بر قلبم نشست

ماجرای کوره ای از آتش و فولاد بود


"بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد"

نازِ شیرین مایه های کوشش فرهاد بود


....

دستِ دل کوتاه تر از شاخه های زلفِ اوست

عشق سیمرغی به اوجِ ناکجاآباد بود


در ازل می سوختم... قرآن به رویم باز شد

ماجرای کاف و ها و یا و عین و صاد بود


شعر بگو... می شود...


شاعر نشسته بود... ز چشمت مدد گرفت

دستورِ اینکه «شعر بگو... می شود»گرفت

 

اینقدر آسمانِ دلش پر ستاره شد

فیضی از آن پیاله برای رصد گرفت

 

غرقِ خیال شد... که شما را شهود کرد

از قرصِ نانِ گندمِ حوّا خِرَد گرفت

 

پس نقضِ عهدِ خویش شد... از نو هبوط کرد

از چشمه اشک خواست... صدوده عدد گرفت

 

پیری رسید دستِ دلش را گرفت و برد

صبحِ ازل خرابیِ شامِ ابد گرفت

 

پای درختِ سیبِ بهشتی که زار زد

اذنِ دخولِ میکده را مستند گرفت

 

جوشید تاکِ تازه و کهنه شراب شد

دریای ناب شد غزلش جزر و مد گرفت

 

می خواست تا که دفن کند جسم خویش را

سوزِ دلی فروخت و سنگِ لحد گرفت

 

از غیر منفصل شد و با اشک متصّل

غرقِ نیاز بود... دمِ «یا صمد» گرفت

 

از نیلِ چشمهای خودش بس که شور بود

موسای این مکاشفه را از سبد گرفت

 

بعدن چنان که قصه ی تقدیر می شنید

تفسیرِ فرقِ عقل و دل و خوب و بد گرفت

 

دیگر رسید منزلِ نزدیکِ ناکجا

ذکرِ ظلمتُ نفسیِ خود از بلد گرفت

 

انگار پا به روضه ی رضوان گذاشته

پس پنج مرتبه ز دلش ناله زد... گرفت...

 

دعای نیمه شبی را خرابِ رندان کن...


اگر که بند به بندِ تنم جدا بشود

هلا که بیرقِ مجنونی اَم رها بشود

 

غریبه اَم ز هر آنچه حسین(ع) کم دارد

به این امید که دل با تو آشنا بشود

 

به اشک غسل و به پیراهنِ سیاه کفن

چه می شود اگر آخر نصیبِ ما بشود

 

بنا نبود که ما بیش از این نفس بکشیم

نفس بزن که شهادت مگر بنا بشود

 

زکاتِ بودنمان هم نمی شود بدهیم

تمامِ عمر اگر وقفِ روضه ها بشود

 

ز دردِ خویش هر انچه که هست می گیریم

خدا نیاورد این دردها دوا بشود

 

دعای نیمه شبی را خرابِ رندان کن

دوباره روزیِ مان رزقِ کربلا بشود


عشق کلاً دروغِ خوبی نیست!


ای که هستی و نیستی با من

بی تو دل می زنم به دریا.. من

 

فاصله بینِ ما زیاد شده

از نبودت کنارِ من تا من

 

می روم می زنم به آخرِ خطّ

سرزمینی که هست تنها {من}

 

این همه (تو).. همیشه.. هر جا (تو)

یکدفه {من} ... سه روز حالا... من

 

تو زدی زیرِ قولِ اوّلِ مان

تو زدی بینِ ما جلو یا من؟!

 

عشق با تو دروغِ خوبی بود

همه عاشق شدند الّا من!

 

این همه آدمِ بدونِ خیال

این همه سنگ دل... چرا با من؟

 

خوب حقّ ِ نمک ادا کردی

نکند فکر کردی آیا من...؟!