چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

ای بت شکن کن که معجزه ات بت تراشی است...

...

ما نذرِ بوسه ایم که جان بر لب آمدیم
افشای راز کن که لبم غرقِ آه شد

زلفت سیاه بود و نگاهم سپید شد
بختِ سپیده سرزده ام رو سیاه شد



در کارِ تو رازی است که آموختنی نیست ...


آن آتشِ خاموش تو افروختنی نیست
آن پیکر صد پاره ی تو دوختنی نیست
ماییم و تحیّر که چه کردید در آتش؟!
در کارِ تو رازی است که آموختنی نیست 


***

دلش حال و هوای آسمان داشت
نگاهش رازهایی بی کران داشت
کسی که مرگ هم شرمنده اش شد
تمام عمر از آتش نشان داشت

***
 برای شهدای آتش نشان

أَنَا ابْنُ مَنْ دَنا فَتَدَلَّى فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏...


 

بر نی نرفت گرچه سر زین العابدین(ع)

خونین تر از سرت جگر زین العابدین(ع)

در این ضیافتی که تو بر پا نموده ای

بانی روضه چشمِ تر زین العابدین (ع)


علیکم...


برای اینکه گرفتارِ حالِ خویش نباشم

بریدم از همگان تا وَبالِ خویش نباشم


توانِ پاسخِ این پرسشِ غریب که دارد؟!

به من مگو که نباید سوالِ خویش نباشم

دهه ی اول محرّم بود...

شعری بی ربط و ناقص الخلقه و نیازمندِ بالا و پایین و ویرایش و کمّ و اضاف و تبویب و خطّ امام(ره) و سیگار و چایی و... لاجرم تقدیم به خودم!


آخرین روزِ فصلِ تابستان

یک قدم مانده تا خودِ پاییز

مادری بچه ای به دنیا داد

دید با گریه اش شده پاییز

 

مادرم گفت: «وقتِ آمدنت

پدرت داشت امتحان می داد

رادیو حرفِ جنگ را می زد

وسطش قطع شد!... اذان می داد

 

سالگردِ تهاجمِ دشمن

روزِ آغازِ جنگِ تحمیلی

تو در این روز چشم وا کردی

اولین زنگِ سالِ تحصیلی

 

دهه ی اول محرّم بود

شبِ تقطیعِ آب از ارباب(ع)

شیر می آمد و نمی خوردی

مثلِ اطفالِ خیمه ها بی تاب

 

بردمت بینِ دسته های محل

زیرِ شالِ عَلَم دعا کردم

از همان روزهای آغازت

من تورا نذرِ روضه ها کردم»

 

مادرم اصلِ داستان را گفت

باقی اش هرچه هست بی تابی است

آنچه را بنده شرح خواهم کرد

شرحِ سی سال درد و بی خوابی است

 

بیست و نُه سال قبل تا امروز

شادی و خنده و خوشی به کنار

نقطه ی عطفِ درد ما بودیم

بچه های غریبِ شصت و چهار

 

خُل و چِل های شهرِ عاقل ها

کُلُنِل های نسلِ مابعدی

حافظانِ هویتی مُرده

بیدلانِ نُحوستِ سعدی

 

دمِ روح القُدُس به ما می خورد

منتها باز دم نمی کردیم

رویمان سنگِ پای قزوین بود

اندکی نیز کم نمی کردیم

 

زیرِ آتشفشانِ قاذورات

صحبت از نیچه و ارسطو بود

تا به قلّه صعود می کردیم

وحده لا الهَ یا هو بود...

 

صوفیانه سلوک می کردیم

عارفانه گناه می کردیم

عاقلانه شبیه فیلسوفان

روز و شب اشتباه می کردیم

 

پخشِ زنده شدیم و لو رفتیم

شبِ تقدیر در اتاقِ رژی

دهه ی مرگِ آرزوها بود

پیشِ چشمانِ کورِ نوستالژی

 

زنِ آینده را بوبن می گفت

رابعه در حجابِ عفریته

جنبشِ حقِ زن علیه زنان

گول خوردیم از مدرنیته

 

هجده تیر هم افاقه نکرد

دردِ این طیف دردِ آزادی است

بحثِ آزادی از چه؟... می دانی!

مشکلش کدخدای آبادی است

 

یک دهه حرف های شیک و قشنگ

در پسِ گفتمانِ اصلاحات

خاتمی وار توی گل ماندیم

منقضی شد زمانِ اصلاحات

 

یک نفر آمد و به نامِ اصول

یک دهه با اصول بازی کرد

مسکنِ مهر... قوطیِ کبریت

توی بیغوله خانه سازی کرد

 

کشوری با سیاسیتی لیبِرال

اقتصادی اسیرِ بشکه ی نفت

مبتنی بر نگاهِ فرهنگی

حوصلم از نگاه ها سر رفت


شهرِ ما شهره ی تناقض هاست

از ولنتاین تا به عاشورا

توی باغی عروسیِ قاطی

آن طرف یادواره ی شهدا

 

قالبی نیست تا بیاساید

کثرتِ ذهنیّاتِ سیّالم

قلمی یاری ام کند باید

تا که بیرون بریزم احوالم

 

کوچه پس کوچه های تنهایی

که قدم می زدیم و طی می شد

به کجا می رسید بی راهه

روزِ پایانِ درد کی می شد؟

 

تشنه رفتیم و تشنه برگشتیم

چشمه ی چشم های یار... آباد

عاشقی را چگونه فهمیدیم

عشق ما را چگونه بازی داد؟!

 

لیلی قصّه بس که عاقل بود

بارِ دل روی دوشِ مجنون بود

لیلیِ پول و مدرک و ماشین...

وه که مجنون چقدر دلخون بود

 

تازه فهمیده ام پس از سی سال

بهترین دوستم خودم بودم

تازه فهمیده ام همه خوبند

بدترین دشمنم خودم بودم

 

تازه فهمیده ام که تنهایی

گرچه سخت است منتها خوب است

رنج راهِ عبورِ از خویش است

تازه فهمیده ام بلا خوب است

 

تازه فهمیده ام چرا دیروز

مادرم وقفِ روضه هایم کرد

که چرا روزِ اولم برد و ...

زیرِ شالِ علم دعایم کرد