چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست...


وای بر زندگی بی‌معنا... آه از روزهای تکراری
داد از سینه‌ای پر از آشوب... درد از خواب تا به بیداری

راهِ این مردمانِ در حیرت، رسمِ معبودهای بی غیرت
به کجا می‌رود چنین سیرت، تا به بی‌راهه‌ها بدهکاری

خنده در آینه همان اَخم است، دل به هر کس که می‌دهی زخم است
باقی عمر گوشه‌ی دخمه است، تا مرا دست گور بسپاری

نا امیدی؟!... نگو که امّیدم، شده اینکه ز هرچه نومیدم
من که در خواب هم نمی‌دیدم، که بیفتد ز شانه‌ام باری

تلخی زهر بر لبم؟ شاید... شده آشفته مطلبم؟ شاید...
من همانم که در شبم شاید نیست جز فکر عاشقی کاری

کاش می‌شد همیشه مَحرم بود، مرکز رنج‌های عالم بود
عمر اگر بود هم مُحرَم بود... از دلم دست بر نمی‌داری

شعر گاهی برای نو بودن، باید از دردِ کهنه دم بزند
السلام علیک ای ساقی... روضه هم روضه‌های تکراری...

و ناولها


بریز جرعه‌ی اشکی که سینه صاف کنیم

و با تمامی نامحرمان مصاف کنیم


بیا به گوشه‌ی ویرانه‌ی خراب خودت

که بوسه بوسه تنت را شبی طواف کنیم


اگر که چشم تو افتد به جان ناقابل

هر آنچه مانده‌ی عمر است را غلاف کنیم


مباد وعده‌ی وصلت مرا فریب دهد

که با نداری و هجرانت انعطاف کنیم


همین نگاه زلالت برایمان کافی‌ست

چرا توقع آیینه‌ای گزاف کنیم


تغییر کن قضا را...


چهره‌ها از رنج بیش از حد حکایت می‌کند

چشم‌ها از گریه‌ای ممتد حکایت می‌کند


در شبی برفی تنِ سردِ فقیری گورخواب

مرگِ خود را قبلِ پیشامد حکایت می‌کند


سوختند این مردم از گرمیِ آهِ دردِ خویش

ناله‌هاشان از همین دارد حکایت می‌کند


رستم دستان ما هم همچنان اسطوره است

روزگار از دورِ دیو و دَد حکایت می‌کند


با چنین احوال چون چشم انتظار رفتنیم

او خودش یک روز می‌آید حکایت می‌کند


 اما بعد؛ این غزل ربطی به اتفاقات(اعترضات/اغتشاشات) اخیر ندارد، گرچه بنابر اتفاق همان روز برفی تهران که از خانه بیرون زدم، نوشتمش، و به قولِ معتبرِ دوستی که برایش خواندم، محصولِ یخ‌زدگی و شعارزدگی است، توامان.

شُکر که در زمانه‌ی کثرت از حس و حال و ابزارِ انتشار بی‌رویه‌ی احوالات آفاقی و انفسی مبرّاییم. در جایی که همگان لب به سخن گشوده‌اند، سکوت به حقیقت نزدیک‌تر است(عملی انقلابی است).


یا وفا یا طلب وصل تو یا مرگ رقیب...


همچون پرنده‌ای است که در دام دانه‌ای

دیوانه‌ای که جز تو ندارد بهانه‌ای


احوال ما به حالت چشم تو جمع شد

اینگونه باد زلف کسی دست شانه‌ای


تا صبح هم قدم زده‌ام کل شهر را

جز خانه‌ی تو باز نشد درب خانه‌ای


ارشد الی‌ الطریق مرا هم شنیده‌ای

کز دوری‌ات رسیده به ما هم اعانه‌ای


آیینه شد دلی که در آیینه‌ات شکست

تا آتشی کشید به جانش زبانه‌ای


اینقدر در هوای وصالش سرک نکش

با خلوتت بساز و خیال شبانه‌ای


کس نمی‌داند خموش


جبر چشمان تو حق انتخابم را گرفت
هر شب پاییز گیسوی تو خوابم را گرفت

در میان جمعیت عاقل‌نمایی می‌کنم
حال تنهایی همین عقل خرابم را گرفت

یوسفی بودم به چاهی خو گرفته در کویر
سقف‌های قصر و زندان آفتابم را گرفت

مست بی‌پیمانه شرح حالم از بوی تو بود
دوری اما سهم ناچیز شرابم را گرفت

آه حسرت کی به سامان می‌رساند درد را
گر نبود این اشک‌ها که اضطرابم را گرفت

با خودم گفتم چرا با غصه‌اش سر می‌کنی؟
تا شبی آخر ز چشمانش جوابم را گرفت