چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

گرچه قربی نیست اما گوشه میخانه هست...


آیینه بودن از همه دردی سرودن است

دردم زکات این همه آیینه بودن است


در حالتی که گیسویت از باد جاری است

دیگر چه فرصت گره از دل گشودن است


شکر خدا که از تو خماریم تا ابد

تا نشئگی دوای دل از زخم سودن است


روز و شب وجود مرا وقت خواب نیست

آغوش تو چه جای چو مایی غنودن است


از رنگ آه پی برد عاشق به ننگ خویش

پس روضه تو فرصت گفت و شنودن است


آهِ ممتد


خدا مگر چه کند با خیال من که تو باشی

در این نهایت آشفته حال من که تو باشی


چه ممکن است که بر چشم واجب تو نیفتد

چو درد ذات کشم از کمال من که تو باشی


چه خون سرخ غلیظی است در رگارگ هستی

جواب تیغ بده بر سوال من که تو باشی


به اختیار تو از اختیار خویش بریدم

همه ارادتم از انفعال من که تو باشی


همیشه هست دم بی‌قراری‌ات به وجودم

قرار روز و شب و ماه و سال من که تو باشی


دلی که غیر ندیده اگرچه خیر ندیده

ز هرچه هست رمیده غزال من که تو باشی


تحیرم که ز هیچ آینه نگاه نگیرم

تغافلم به هوای زوال من که تو باشی


سلوک بی‌عملم، عالمم به جهل و جنونم

چگونه شرح دهم از کمال من که تو باشی


اگر به بوسه‌ای از تو کلیم می‌شود آدم

ز سر به پای لبم آه لال من که تو باشی


چه فقر محترمی روز‌ی‌ام شده‌ست میسر

تمام ثروت و مال و منال من که تو باشی


همیشگی‌ست صلات و همیشگی‌ست صیامم

اذان گوش نواز و هلال من که تو باشی


تویی که در همه ایام دهر ما نفحاتی 

تعرضی نشود بر مجال من که تو باشی


نه آن نشانه عنقای مُغرب است نه اینم

به این و آن نرسی ای محال من که تو باشی


قلندری است طریقی که راه و رسم ندارد

مرام و مسلک سیمرغ زال من که تو باشی


به روضه تو عجینم مباد سردی طینم

بحار چشمه اشک زلال من که تو باشی


بیا و حال اهل درد بشنو... به لفظ اندک و معنی بسیار


یا شرابی تلخ باید پر کند پیمانه را

یا نگاه آشنایی دیدۀ بیگانه را


تیشه‌ای بردار و پیش از من به جان من بیفت

ورنه جغدی شوم ساکن می‌شود ویرانه را


قصۀ تنهایی‌ام نقل هزار و یک شب است

کی طراوت می‌دهد خونی چنین افسانه را


باد وقتی می‌وزد قلبم پریشان می‌شود

ارتباطی هست شاید حال و زلف و شانه را


در خودم پنهان شدم آیینه‌ای پیدا کنم

عاقلان دانند تنها طرز یک دیوانه را


گشتم اما پاسخی وقتی سوالی نیست، نیست 

حیرت گم‌گشته‌واری هست راه  خانه را


بر مزارِ کشتگانت شمع می‌سوزد هنوز

بی‌محلی‌های شعله می‌کشد پروانه را


ما به رغمِ نیستی در روضه‌هایت بوده‌ایم

بی‌حسابش کن خودت این اشکِ نامردانه را


این راه را نهایت صورت کجا توان بست


از سرزمین غربت و حیرت گذشته‌ام

از روزهای خستۀ عادت گذشته‌ام


از دوری‌ات که قصۀ آتش گرفتن است

ماندم چگونه شد به سلامت گذشته‌ام


تقدیر جان و تن به جدایی چگونه است

من کی از این پیالۀ قسمت گذشته‌ام


تا آمدم به خود تو نشستی مقابلم

بیچاره من که از تو به غفلت گذشته‌ام


یکتاترین فقط به هوای خیال تو

از های و هوی کوچۀ کثرت گذشته‌ام


می‌شد ز هر نگاه تو جان داد و جان گرفت

دیوانه‌ام  از این همه فرصت گذشته‌ام


در بند خویش بودم و غافل شدم ز تو

افسوس از انتظار به حسرت گذشته‌ام


وقتی برای هر نفسم یک بهانه هست

وامانده‌ام چرا ز کنارت گذشته‌ام


ای مرگ دیگر از تو هراسی به سینه نیست

از زندگی به عشق شهادت گذشته‌ام



من قلّه الزاد... و طول الطریق


می‌کشد مظلوم و بعداً با دو دم طی می‌کند

دل خراباتی است... عمرش را به غم طی می‌کند


از همان پیمانه‌ای کآشوب در عالم گرفت

هرکه شاعر نیست هم با محتشم طی می‌کند


آنچه را آدم ز حملش شانه خالی کرده است

گردۀ عشاق در زیر علم طی می‌کند


این طریقی که پر و بال ملائک ریخته

گاه پای خستۀ دیوانه هم طی می‌کند


گوش ما عادت به طبل جنگ دارد پس بکوب

سر به سر این راه را تیغ عدم طی می‌کند