چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

پـیــراهـنِ پاره ای گرفتیم...


مستان که کناره ای گرفتند     معشوقِ هزاره ای گرفتند


از طرزِ نگاه های ساقی          آشوبِ دوباره ای گرفتند

با غیرِ کسان نمی نشینند       از میکده چاره ای گرفتند

از حال و مقام ها گذشته        پـیــراهـنِ پاره ای گرفتند

رازی ز ندای نی شنیدند        خورشید و ستاره ای گرفتند

از چرخش چارفصل اما          افسوس، بهاره ای گرفتند


پ.ن: این شعر برای سال هشتاد و دو است... شب های کنکور که انگار قرار بود همه ی تست ها از دیوان حافظ بیاید!... حتا حساب دیفرانسیل و انتگرال!... یکی از دوست داشتنی ترین شعرهایم.... برای خودم البته!

 

به سعی نیمه شبی...


به سعی ِ نیمه شبی یا به کوشش ِ سحری

چه قدر باید از این مرد ِ خسته دل ببری

 

مرا زمین زده چشمان ِ آسمانی ِ تو

برای اوج ِ دوباره کجاست بال و پری؟

 

 "           به اوج ماه رسد موج ِ خون چو تیغ کشد"    {حافظ}

نگاه ِ همچو تویی بر اسیر ِ بی سپری

 

میانِ عاشق و معشوق سِرِّ مکتومی است

وَ بهتر است نباشد از آن میان گذری

 

که عشق شرح ِ بسیطیست از نداری و رنج

کجا بگویم از آن با دو بیت ِ مختصری

 

اگر رعایت عهدِ نخست می کردیم

نمی برید کسی از وجودِ خود نظری

 

که هر چه هست تمنّای اشک از دیده ست

مگر ببارد و رسوا کنیم چشمِ تری

 

به باد می دهم این دفتری که یک عمر است

نمانده است به جز خون ِ دل در آن اثری

 

 

پ.ن: دوستی نوشته بود؛ {به سعیِ نیمه شبی...}... این غزل نوشته شد.



آیاتِ سجده دارِ نگاهت به ما رسید...


تا دست های رندِ تو آیینه ساز شد

واجب.. رکوع و سجده و ذکر و نماز شد


ما را نگاهِ  بی بدلت خلق کرده است

در ما نفحتُ روحیِ تو امتیاز شد


معنا نداشت زندگیِ بی شرابِ ناب

انگورهای باغِ لبت چاره ساز شد


گفتی از این پیاله لب و خرقه تر کنیم

با این تعارفت همه عالم نیاز شد


آیاتِ سجده دارِ نگاهت به ما رسید

داغِ فراقِ چهره ی تو جانگداز شد


آنچه میانِ حیرتِ ما و ظهورِ توست

با هر مکاشفه به سراپرده راز شد


بستیم جز به صورتِ تو چشمِ خویش را

بابِ شهودِ عشق در این جلوه باز شد


عشق سیمرغی به اوجِ ناکجاآباد بود...


صبحِ اول... در هوایی که دلم آزاد بود

باطـنـاً ویـرانـه... امّـا ظاهـراً آبـاد بود


آدمی یک قطره از جامی به کامِ دل چشاند

هر چه ساکت سوختم دیگر همه فریاد بود


آری عشق آمد مرا هم مبتلای خویش کرد

آنچان که فکر کردم «عشق» مادرزاد بود


من مقصر نیستم... تقصیرِ چشمانیست که...

در اسارت بینِ موهایی به دستِ باد بود


نه... نباید یک شبه یک عمر عاشق می شدم

من که بی عاشق شدن هم روزگارم شاد بود


قصه ی تاثیرِ آن تیری که بر قلبم نشست

ماجرای کوره ای از آتش و فولاد بود


"بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد"

نازِ شیرین مایه های کوشش فرهاد بود


....

دستِ دل کوتاه تر از شاخه های زلفِ اوست

عشق سیمرغی به اوجِ ناکجاآباد بود


در ازل می سوختم... قرآن به رویم باز شد

ماجرای کاف و ها و یا و عین و صاد بود


شعر بگو... می شود...


شاعر نشسته بود... ز چشمت مدد گرفت

دستورِ اینکه «شعر بگو... می شود»گرفت

 

اینقدر آسمانِ دلش پر ستاره شد

فیضی از آن پیاله برای رصد گرفت

 

غرقِ خیال شد... که شما را شهود کرد

از قرصِ نانِ گندمِ حوّا خِرَد گرفت

 

پس نقضِ عهدِ خویش شد... از نو هبوط کرد

از چشمه اشک خواست... صدوده عدد گرفت

 

پیری رسید دستِ دلش را گرفت و برد

صبحِ ازل خرابیِ شامِ ابد گرفت

 

پای درختِ سیبِ بهشتی که زار زد

اذنِ دخولِ میکده را مستند گرفت

 

جوشید تاکِ تازه و کهنه شراب شد

دریای ناب شد غزلش جزر و مد گرفت

 

می خواست تا که دفن کند جسم خویش را

سوزِ دلی فروخت و سنگِ لحد گرفت

 

از غیر منفصل شد و با اشک متصّل

غرقِ نیاز بود... دمِ «یا صمد» گرفت

 

از نیلِ چشمهای خودش بس که شور بود

موسای این مکاشفه را از سبد گرفت

 

بعدن چنان که قصه ی تقدیر می شنید

تفسیرِ فرقِ عقل و دل و خوب و بد گرفت

 

دیگر رسید منزلِ نزدیکِ ناکجا

ذکرِ ظلمتُ نفسیِ خود از بلد گرفت

 

انگار پا به روضه ی رضوان گذاشته

پس پنج مرتبه ز دلش ناله زد... گرفت...