چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

دعای نیمه شبی را خرابِ رندان کن...


اگر که بند به بندِ تنم جدا بشود

هلا که بیرقِ مجنونی اَم رها بشود

 

غریبه اَم ز هر آنچه حسین(ع) کم دارد

به این امید که دل با تو آشنا بشود

 

به اشک غسل و به پیراهنِ سیاه کفن

چه می شود اگر آخر نصیبِ ما بشود

 

بنا نبود که ما بیش از این نفس بکشیم

نفس بزن که شهادت مگر بنا بشود

 

زکاتِ بودنمان هم نمی شود بدهیم

تمامِ عمر اگر وقفِ روضه ها بشود

 

ز دردِ خویش هر انچه که هست می گیریم

خدا نیاورد این دردها دوا بشود

 

دعای نیمه شبی را خرابِ رندان کن

دوباره روزیِ مان رزقِ کربلا بشود


عشق کلاً دروغِ خوبی نیست!


ای که هستی و نیستی با من

بی تو دل می زنم به دریا.. من

 

فاصله بینِ ما زیاد شده

از نبودت کنارِ من تا من

 

می روم می زنم به آخرِ خطّ

سرزمینی که هست تنها {من}

 

این همه (تو).. همیشه.. هر جا (تو)

یکدفه {من} ... سه روز حالا... من

 

تو زدی زیرِ قولِ اوّلِ مان

تو زدی بینِ ما جلو یا من؟!

 

عشق با تو دروغِ خوبی بود

همه عاشق شدند الّا من!

 

این همه آدمِ بدونِ خیال

این همه سنگ دل... چرا با من؟

 

خوب حقّ ِ نمک ادا کردی

نکند فکر کردی آیا من...؟!


جلسه ای با چشمانت...

 

 

سلام

 

امروز جلسه ای داشتم با چشمانت!

 

چه بگویم دیگر؟!

 

همین ...

اقرا مرا...


طبعم اگر چو رود زلال و روان شدست

در آزمون ِ شعر و غزل امتحان شدست

 

آن قرعه ای که حضرت حافظ اشاره کرد

بر گرده ی من است که قدّم کمان شدست

 

افسانه نیست قصه ی من... واقعیت است

اقرا مرا... که خط به خطم داستان شدست

 

زخمی نشسته است به روی هویّتم

آنگونه که تمام وجودم خزان شدست

 

قالب تهی نمی کنم از آنچه نیستم

هر چه نخواستم بشوم... "من" همان شدست

 

مضمون تازه نیست که این حالِ کهنه ام

در شعرهای سعدی و حافظ بیان شدست



قواعد دارد این بازیِ تلخِ پوچ و بی معنا

به بازی میدهند اَت تا بفهمی که نمی فهمی!