چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

"هنگام تنگدستی" خونی بریز پایش


"دل می رود ز دستم" بعد از نگاه هایش

"در زلف چون کمندش" می پیچم و بهایش...


"آسایش دو گیتی" یا خون ِ خویش خوردن

"در کوی نیک نامی" سر می دهم برایش


"سرکش مشو که چون شمع" پروانه می نمایم

شاید "که بازبینیم دیدار آشنا"یش


وقتی "به جای یاران فرصت" به غیر افتد

"هنگام تنگدستی" خونی بریز پایش


"جام می است بنگر" در دست های ساقی

"ساقی بده بشارت" جانی کنم فدایش



هزاران سال میگردیم دور خود که برگردیم


برای آسمان دیگر پناهی مانده آیا؟... نه

در این تقدیر مطلق. اشتباهی مانده آیا؟... نه


هزاران سال میگردیم دور خود که برگردیم

از آشفتن برای دل ... گواهی مانده آیا؟... نه


برای من.. برای تو... برای آدم  ِ نوعی

به غیر از تیغ و تیر و مرگ راهی مانده آیا؟... نه


نه آغوشی.. نه همراهی.. نه حتّی یاور و یاری

چه می گردیم دور ِ خود؟.. سپاهی مانده آیا؟... نه


شبی با برکه ای شاید وضویی باشد و قربی

نه.. این تبعید. محتوم است.. ماهی مانده آیا؟... نه


سپیدی نیست.. رنگی نیست.. آغوش ِ قشنگی نیست

میان رنگ ها حتی سیاهی مانده آیا؟... نه



تو... شاعرت به درد ِ شعورت نمی خورد...


آنکس که می نوشت نمی خواست این شوی

درگیر  ِ های و هوی خودت در زمین شوی


آنکس که می نوشت غزل را برای تو

باور نکرده بود که شاید همین شوی


تو... شاعرت به درد ِ شعورت نمی خورد

دیگر نیاز نیست شما درد ِ دین شوی


این ها همه گناه ِ به پایش نوشته است

حالا خودت ترانه بگو .. راستین شوی


این جا کسی به فکر کسی نیست واقعن

باید که از درون ِ خودت دستچین شوی


اصلن خودت بیا غزلت را شروع کن

بگذار شاعر ِ غزل ِ "حا" و "سین" شوی



قصّه ی عهدی که نشکستیم با پیمانه هست


تا که چوب ِ دار هست و تا سر ِ دیوانه هست

قصّه ی عهدی که نشکستیم با پیمانه هست


باز هم باید خدا را شکر کرد این روزها

گرچه قُربی نیست.. اما گوشه ی میخانه هست


ما به آبادی ِ دل پیش ِ شما دل بسته ایم

تیشه را بردار دیگر.. دل خودش ویرانه هست


صورت ِ شمعیم و می ریزیم پای ِ خویشتن

در شب ِ قدر ِ نگاهت بیش و کم پروانه هست


بوی عطرت هست. رویت نیست. زلفت هست و نیست

ریسمانی تا رسیدن تا لبی رندانه هست


ناله های ما به گوش ِ جان ِ عالم می رسد

روضه چون باشد همیشه نعره ی مستانه هست



هرکس به ما رسیده فقط طعنه ای زده...


تقدیر ِ ما حساب و کتابی نداشته

دائم حضور بوده.. غیابی نداشته


پس هر چه هست و هرچه نبودست دیده ایم

این چشم ها که فرصت ِ خوابی نداشته


ما بچه های رنج و خرابات و غربتیم

با این حساب، قصّه.. عذابی نداشته


هرکس به ما رسیده فقط طعنه ای زده

کاری به کار ِ حال ِ خرابی نداشته


تنها صد و سی و سه غزل مانده تا بهشت...

پس هر چه گفته ایم ثوابی نداشته