چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

وعده ی دیدار


درباره ی من : من غزلم. خسته و بیمار

یک شاعر ِ دیوانه ی مظلوم ِ گنهکار


در شهر اگر گشتم و آشفته نگشتم

حالا دم ِ آخر. در ِ میخانه.. سر ِ دار


تقدیر ِ من این است که ناگفته بمیرم

همچون غزلی خام و نپخته.. ته ِ افکار


عاشق شدنم قصه ی هر روزه ی دل بود

ای عشق بیا دست از این فاجعه بردار


انگار کسی هست درونم که نخورده

آغشته ای از طعم لب و نکته ی دلدار


پایان نگرفتم که به مقصد نرسیدم

خونی به رگم ریخته و می کند انکار


با عهد ِ شهادت به خودم می رسم آخر

در مسلک ِ ما نیست مگر وعده ی دیدار


... چه نگفتی!


هم این چنین که شنیدم.. هم آن چنان که نگفتی 

هنوز منتظر اصل ِ داستان که نگفتی 


نگفته رفتی و ماندی.. نمانده گفتی و رفتی

چقدر حرف و حدیث این میانمان که نگفتی


بگو مگر به اشاره.. به ابرویی.. به نگاهی

بگو هر آنچه تو خواهی... به هر زبان که نگفتی 


فقط بگو.. که خرابم.. بگو.. که نقش ِ بر آبم

شبیه آن شب و آن لحظه ها!.. همان که نگفتی!


لبم هم اینکه لبت را... چه گفتگوی قشنگی

ولی چه حیف "چرایی" نماند و .. آن که نگفتی...


زخمهای سخت چه قدر سادست!!...


چه ساده.. سخت می زنی به تن هوای تیغ را

بزن که عادتم شده اشارتی عمیق را


من از تو هیچ واژه ای نخواستم ولی شما

رسانده ای به ذکر صبح و شام ِ من دریغ را


رفیق مَن رفیق لَه .. اگر تو مقصدی و ره

پس اینچنین مکن رها به حال خود رفیق را


مرا که صید کرده ای مده به دست هرکسی

دوباره چلّه ای بکش نشانه ی دقیق را


برای رسم عاشقی... هدیه می کنم دلی

که رو سیاه می کند ز سرخی اش عقیق را



بی تابی

دیوانه شدم بس که دلم تاب نیاورد

از بس که برایم غزلی ناب نیاورد


روح القدسم حال مرا درک نکرده

در شان خرابی ِ قلم باب نیاورد


دل خسته ام از قصه ی بیداری و تشویش

امنیّت آغوش ِ توام خواب نیاورد


در من نه نشاطی است نه امید حیاتی

تیغی کسی از جانب ارباب نیاورد


من مانده ام و عهد و ... وفایی که نکردم

سقای حرم رفت ولی آب نیاورد...

چرا...؟!!

چو در برابر آیینه روی ماه نشیند

به سالکان لب و بوسه جمله آه نشیند


که رونمایی ِ از چشم تو مقابله دارد

نباید "این همه" در طرح ِ "یک نگاه" نشیند


سوال می کنم و با "چرا چرا" به جوابی..

.. نمی رسم.. مگرم دل به دلبخواه نشیند


به منع ِ چادرت از موی و بوی و بوسه بریدم

غبار ِ معصیتم روی شیشه گاه نشیند


تو بس که پر تبعاتی. نمانده هیچ حیاتی

 امید نیست به روزی که رو به راه نشیند


سر آخرم من ِ خسته. چو یک سبوی شکسته

به خاک ِ راه ِ تو در آن شب ِ سیاه نشیند