چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

تو... شاعرت به درد ِ شعورت نمی خورد...


آنکس که می نوشت نمی خواست این شوی

درگیر  ِ های و هوی خودت در زمین شوی


آنکس که می نوشت غزل را برای تو

باور نکرده بود که شاید همین شوی


تو... شاعرت به درد ِ شعورت نمی خورد

دیگر نیاز نیست شما درد ِ دین شوی


این ها همه گناه ِ به پایش نوشته است

حالا خودت ترانه بگو .. راستین شوی


این جا کسی به فکر کسی نیست واقعن

باید که از درون ِ خودت دستچین شوی


اصلن خودت بیا غزلت را شروع کن

بگذار شاعر ِ غزل ِ "حا" و "سین" شوی



قصّه ی عهدی که نشکستیم با پیمانه هست


تا که چوب ِ دار هست و تا سر ِ دیوانه هست

قصّه ی عهدی که نشکستیم با پیمانه هست


باز هم باید خدا را شکر کرد این روزها

گرچه قُربی نیست.. اما گوشه ی میخانه هست


ما به آبادی ِ دل پیش ِ شما دل بسته ایم

تیشه را بردار دیگر.. دل خودش ویرانه هست


صورت ِ شمعیم و می ریزیم پای ِ خویشتن

در شب ِ قدر ِ نگاهت بیش و کم پروانه هست


بوی عطرت هست. رویت نیست. زلفت هست و نیست

ریسمانی تا رسیدن تا لبی رندانه هست


ناله های ما به گوش ِ جان ِ عالم می رسد

روضه چون باشد همیشه نعره ی مستانه هست



هرکس به ما رسیده فقط طعنه ای زده...


تقدیر ِ ما حساب و کتابی نداشته

دائم حضور بوده.. غیابی نداشته


پس هر چه هست و هرچه نبودست دیده ایم

این چشم ها که فرصت ِ خوابی نداشته


ما بچه های رنج و خرابات و غربتیم

با این حساب، قصّه.. عذابی نداشته


هرکس به ما رسیده فقط طعنه ای زده

کاری به کار ِ حال ِ خرابی نداشته


تنها صد و سی و سه غزل مانده تا بهشت...

پس هر چه گفته ایم ثوابی نداشته 



وعده ی دیدار


درباره ی من : من غزلم. خسته و بیمار

یک شاعر ِ دیوانه ی مظلوم ِ گنهکار


در شهر اگر گشتم و آشفته نگشتم

حالا دم ِ آخر. در ِ میخانه.. سر ِ دار


تقدیر ِ من این است که ناگفته بمیرم

همچون غزلی خام و نپخته.. ته ِ افکار


عاشق شدنم قصه ی هر روزه ی دل بود

ای عشق بیا دست از این فاجعه بردار


انگار کسی هست درونم که نخورده

آغشته ای از طعم لب و نکته ی دلدار


پایان نگرفتم که به مقصد نرسیدم

خونی به رگم ریخته و می کند انکار


با عهد ِ شهادت به خودم می رسم آخر

در مسلک ِ ما نیست مگر وعده ی دیدار


... چه نگفتی!


هم این چنین که شنیدم.. هم آن چنان که نگفتی 

هنوز منتظر اصل ِ داستان که نگفتی 


نگفته رفتی و ماندی.. نمانده گفتی و رفتی

چقدر حرف و حدیث این میانمان که نگفتی


بگو مگر به اشاره.. به ابرویی.. به نگاهی

بگو هر آنچه تو خواهی... به هر زبان که نگفتی 


فقط بگو.. که خرابم.. بگو.. که نقش ِ بر آبم

شبیه آن شب و آن لحظه ها!.. همان که نگفتی!


لبم هم اینکه لبت را... چه گفتگوی قشنگی

ولی چه حیف "چرایی" نماند و .. آن که نگفتی...