هجوم اشک بارم را سبکتر میکند هر شب
غمم را او فقط انگار باور میکند هر شب
برای تیغِ او عزمی است در جریانِ رگهایم
که شوق جان سپردن را میسّر میکند هر شب
اگر در خواب دیدم معجزاتِ چشمهایش را
چرا بیداریام را هم مکدّر میکند هر شب
جهان از او ز هر سویی صدایی هست در گوشم
مرا همچون کلیم از جذبهاش کر میکند هر شب
به رسم بیقراری عادتم داده است خود ورنه
قرار رفتنم را هم مقدّر میکند هر شب
به حالِ دل دلم میسوزد و این را نمیدانم
چگونه با تمنای لبش سر میکند هر شب
اگر یک آه با یادش چنین شیرین شده بر لب
دمِ یا هو به جان قندِ مکرر میکند هر شب
تمامِ دردهای عالم از چاهِ تو میجوشد
همین تکرارها چشمِ مرا تر میکند هر شب
پدر، روحالقدس، مصلوب کن دیگر پسرها را
که با بیغیرتیها ذکرِ معجر میکند هر شب
سلام آوردهام تقدیم روز بیتمنّایت
خدا خورشید را تسلیمِ حیدر(ع) میکند هر شب
کسی که با خودش یک لحظه هم تنها نمیماند
نمیداند به غیر از هیچ از دنیا نمیماند
ز هر قیدی تعلّق خواستم از خود جدا ماندم
به هرکس میروم عادت کنم با ما نمیماند
دو چشمِ خویش را بستم مبادا ناگهان چشمی
بگیرد حالِ خوبی را که تا فردا نمیماند
چنانم با تغافل دردها گُل میکند هر شب
که وقت لا الهم حسرتِ الّا نمیماند
خیالی نیست چون با رنجها پُر میشود روحم
از این بسیار چیزی بعد از عاشورا نمیماند
به یاد دستهی بازار و دستان میانداری...
که بالا رفت و با دمهاش شد خونابِ دل جاری
یک گوشهای نشستهام و بیقرار جنگ
با شیوههای چشم تو در انتظار جنگ
قدر جنون به عقلِ کسی قد نمیدهد
جز ما که خم شدیم فقط زیرِ بار جنگ
از آشتی ملولم و تشویشم آرزوست
سر را سپردهام به خدا پای دار جنگ
آنکه همه اسارتِ خویش است و دیگری
عیّار نیست تا که بفهمد عیار جنگ
از رنگهای فانیِ عالم چه مانده است؛
رنگِ لباسِ خاکیمان از غبار جنگ
اینجا شلمچه نیست برادر نفس بکش
با زخمهای سینهی خود؛ یادگار جنگ
صبحی که مست از اثر بوی مِی شدم
تا هست در خماری این درد طی شدم
با جلوهای تمام وجودم به سجده رفت
پس محوِ نازِ آن همه تصویر کِی شدم
حیرتسرای مردمِ دیوانه چشم توست
با هر چه آینه است از این بزم پی شدم
من هم شبیه حضرت آدم به خوشهای
از گندمِ بهشتِ تو راهیِ ری شدم
جاماندههای با تو به مقصد رسیدهایم
هِی با عدم پیاله زدم با تو هِی شدم
هر کس دلش برای کسی بیقرار شد
من بیقرار زلف تو بر روی نِی شدم